عصر روز جمعه است و خیلی دلگیر ...
دلم پیاده روری میخواهد. یک پیاده روی به دور از همه و همراه با فکر ...
برای همسرم روز جمعه چندان فرقی با روزهای دیگر ندارد..به پیاده روی علاقه ای ندارد و معمولا عادت دارد اوقات فراغتش را با دوستانش بگذارند.
کاش کرونا نبود و سفر میکردم...چقدر دلم برای مسافرت تنگ شده...مسافرتی که بتوانم در خیابانها آزادانه راه بروم و خرید کنم.
دلم برای دوران دانشجوییم تنگ شده.. برای روزایی که تنهایی از خوابگاه تا ازمایشگاه را پیاده می رفتم و برمیگشتم. هر چند آن روزها هم تنها میخواستم هر چه سریعتر پایان نامه ام رو تمام کنم...انگار رسم ما آدمها این است که تا زمانی که نعمتی را داریم، قدرش نمی دانیم.
همیشه نوشتن باعث شده به نتیجه های خوبی برسم ...درست مثل همین الان.. به این نتیجه رسیدم از نعمتهایی که الان دارم بنویسم نه از دلگیر بودن هایم!!!
الان که می نویسم در سلامتی کامل هستم. آن هم بعد از چند روز سرماخوردگی، از دادن حس بویایی، استرس اینکه کرونا نباشه و دنبال آن قرنطینه و نگران بودن در مورد مریض نشدن اطرافیانم به خصوص دخترم...خدایا واقعا شکرت به خاطر سلامتی خانواده ام
بعد از ۱۰ روز امروز قصد دارم سری به مادرم بزنم ... چقدر احساس خوبی دارم هرچند از زمانی که ازدواج کردم و بچه دار شدم، احساس میکنم خیلی از آنها دور شدم. معمولا پدر و مادرم سرگرم بچه های دیگر هستند...من از در یک خانواده ی پر جمعیت بزرگ شدم
همین الان همسرم با پیشنهاد پیاده روی تا خانه ی مامانم اینا موافقت کرد
به این میگن تاثیر انرژی مثبت..