حدود یک ماهی می شود که طعم مادر شدن را چشیده ام....تمام برنامه هایم به هم ریخته... نمیفهمم روزم چطور شب می شود شبم چطور روز!!
از طرفی گاهی اوقات با فرزندم احساس بیگانگی میکنم...باورم نمی شود که در درون من پرورش یافته و حالا با خوردن شیر من روز به روز رشد می کند. دست و پاهایش نسبت به روز اول تپل تر شده...گاهی اوقات دلم برایش غش می رود و گاهی اوقات از گریه کردن هایش کلافه می شوم
هنوز زمانی که برای اولین بار او را در آغوشم گذاشتند به من احساس سرخوشی می دهد...او را در آغوش گرفته بودم در حالی که احساس می کردم دستانم توان نگه داشتنش را ندارد
چون زایمان بار اولم بود همه چیز برایم تازگی داشت و تا حد زیادی وحشتناک.
هرگز فکر نمیکردم تا این اندازه سخت باشد
چند هفته ی اول با دید و بازدید های فامیل و کمک کردنهای مادرم به پایان رسید و یک دفعه دیدم من مانده ام و نوزادی که نیاز به مراقبت مداوم دارد
مثل همیشه سعی کردم خودم را نبازم و تمام سعی ام را میکردم که با صبر و حوصله به نی نی ام رسیدگی کنم و برای مسائل ریز و درشت از دیگران راهنمایی و کمک می خواستم
اما هنوز مسائلی وجود داشتند که مرا نگران میکردند جدا از اینکه توقعم هم از مادرم بالا رفته بود و گاهی اوقات به خاطرش بغض می کردم... انگار تازه معنی مادر بودن مادرم را فهمیده بودم
اولین مسئله؛ به دلیل رسیدگی به نی نی و عوارض پس از زایمان خیلی از همسرم دور شده ام
دومین مسئله؛ که باعث نگرانی من می شود کار کردن است..
تا الان جایی مشغول بودم که انرژی زیادی از من می گرفت ولی تجربه ی خوبی بود روزی ۸ الی ۹ ساعت کار می کردم ... (خداروشکر اواخر حاملگی ام به خاطر اوضاع کرونایی و بعضی مسائل دیگر چند ماهی تعطیل بودم ) تصمیم داشتم در مدت مرخصی زایمان برنامه ام را طوری تنظیم کنم تا کار کردن در خانه را یاد بگیرم و دیگر در خانه کار کنم ولی حالا درست زمانی که میخواهم روی یک پروژه کار کنم یا بچه نمیذاره یا خودم خسته ام و نیاز به استحراحت دارم
سومین مسئله؛ به هم ریختن اندامم است ... لباس های قبلی ام هنوز تنگ است و لباسهای دوران حاملگی گشاد و در کل تنوع لباسهایم کم شده
چهارمین مسئله؛ حمام کردن های روزانه است آن هم با این وقت کم...گاهی اوقات در همان موقعی که باید حمام برم مهمان دارم یا در خانه تنها هستم و نمیدانم بچه را چه کنم مجبورم در حمام را باز میگذارم و زمانی که صدای گریه ی بچه را بلند می شود سریع تر کارم را تمام میکنم
برای حل این مسائل و بازگشت آرامش ذهنی ام چند کار انجام دادم که دوست دارم با شما به اشتراک بگذارم شاید به دردتان بخورد!
اول از همه در یک روز که اعصابم از همه ی روزها به هم ریخته تر بود شروع کردم به نوشتن تمام دلایلی که باعث شده بود به این روز دربیایم ( نوشتن در زندگیم همیشه نقش کلیدی را بازی کرده) و در جلوی آن راه حل هایی که به ذهنم میرسید می نوشتم و مسائل غیر ضروری را خط میزدم تا دیگر به آنها فکر نکنم
بعد یک دفتر برنامه ریزی برداشتم و در آن روزانه کارهایی که باید انجام میدادم را یادداشت کردم و تمام سعی ام را میکردم که به تمامی کارها برسم
روزهای اول انجام دادن تمام کارها برایم سخت بود چون معمولا کارهایی که می نوشتم بیشتر از توانم بود یا اینکه بلد نبودم درست وقتم را مدیریت کنم ( منظورم همان وقتهایی است که نی نی ام خوابه)
هر روز در مورد اتفاقات دیروز و اینکه چرا نتوانستم به فلان کار برسم فکر میکردم و برای روز جدید برنامه میریختم
این باعث شد آرامش روحی ام باز گردد چون میدانستم اگر امروز به فلان کار نرسیدم راه حل دارد و فردا بهتر برنامه ریزی میکنم
توجه شود که در این برنامه ریزی زیاد به خودم سخت نمیگرفتم، مثلا برنامه ی ورزشم در حد نرمشهایی بود که در عرض ۵ دقیقه انجام می شد ولی همین باعث می شد عضلاتم حال بیایند و احساس بهتری داشته باشم
کار دیگری که انجام میدادم این بود که هر شب به خانه مادر یا مادر شوهرم میرفتم این کار باعث میشد هم از نظر روحی تقویت شوم و هم زمانی که نوزادم در بغل دیگران بود من زمان آزادی برای خودم داشتم که فکر و سرچ کنم